Monday 21 December 2020

 

"کنسرت" اما در "پایان پائیز"

در دادگاه دموکراتیک مجازی

 

مهین میلانی

کتاب "کنسرت در پایان زمستان" از اسماعیل کاداره که من 25 سال پیش آن را در تهران ترجمه کردم و نشر مرکز منتشر ساخت، کاشف به عمل آمد که اخیرن به نام نویسنده ی دیگری هم نام من (مهین میلانی) اما با پس آمدِ "افسر کشمیری" در کتابخانه ی ملی ایران ثبت شده است. این امر سبب شد فردی به نام سیامند زندی در ونکوور (مترجم و مدافع حقوق بشر) با کشف این "مهم"، بدون کوچکترین پرسش و تحقیق اولیه، و تنها با دیدن برگه ای از کتابخانه  و بدون تحقیق در باب صحت و سقم آن در فیس بوک خودش و فیس بوک "کارگاه نویسندگی ونکوور" اعلام کند که من، مهین میلانی، شیادی هستم که کتاب فرد دیگری را به نام خود جا زده ام. و متنی حقارت آمیز، محکوم کننده و بسیار زننده در فیس بوک پست کند و تگ بزند به سردبیران و فرهنگیان شهر تا چه بسا متن را درنشریه هایشان بازنشر کنند. متنی که فقط مشابهش را من در لحن مأموران امر به معروف ونهی از منکر دیده بودم و در لحن آن پاسدار کمیته ای که سه دهه و اندی قبل به در خانه ی پدری در روز "عید فطر" آمد که مرا با خود ببرد. ماجرایش را در کتابم "تهران کوه کمر شکن" نشر زریابِ کابل نوشته ام. و حالا یک بار دیگر پیروز بیرون آمدم. اما این بار با قدرت تمام در شبکه ی مجازی فیس بوک و با همکاری و پشتیبانی چند تن از کاربران مسئول و آگاه. کنسرتی یعنی یک همکاری جمعی در فیس بوک در پایان پائیز 2020 جهت نجات "کنسرت در پایان زمستان" و مترجمش که من باشم یعنی (مهین میلانی) مقیم ونکوور جایی که سیامند زندی قصد برباد دادن حیثیت فرهنگی و ترور شخصیت او را داشت.

چگونه این اتهام و افترا تف سربالایی گردید و برگشت به عامل این حرکت که در نهایت مجبورشود در فیسبوک خود عذرخواهی کند؟ در پی هواسِ جمع و سرعتِ عمل و پشتکار و پیگیری خودِ من و اخطارهایم به این آقا در پیگیری و شکایت از این اتهام، و پافشاری دوتن از کاربران ناشرِ نویسنده و آگاه فیس بوک، خانم سرور کسمائی و آقای آزاد عندلیبی، و هم چنین کامنت ها و توصیه ها و پست های فیس بوکی از دیگر دوستان از پاریس و فرانکفورت و برلن و ایران. این عذر خواهی اگر چه بسیار آبکی بود بدون این که صحبتی از این کند که مرا بدون تحقیق و با دیدن یک برگه محکوم به شیادی کرده است، اما همین نیز فعلن کافیست تا من نخواهم او را پیگرد قانونی کنم. که در این صورت همه می دانند چه عواقبی برای ایشان می توانست داشته باشد. اما ماجرا به چه صورت بود؟

ساعت 12 شب  29 نوامبر 2020 بود که برای چک کردن ایمیلم پشت کامپیوتر نشستم و پستی را در صفحه ی "کارگاه نویسندگی ونکوور" دیدم از جانب سیامند زندی. (این پست و کامنت های من و پاسخ های زندی و دیگر کامنت ها در پست فیس بوک را اگر نیاز بود منتشر می کنم. هم عکس دارم و هم کپی نوشتاری). در کامنتم نوشتم که چنین نیست تحقیق کنید. اما ایشان با لحن تهدید کننده مانند یک بازجو می خواست که مرا سرجایم بنشاند. من باز و باز نوشتم. و گفتم که اگر تجدید نظر نکند بد می بیند و من پیگیر مسئله می شوم. اما او هم چنان قاطعانه برروی حرفش بود به طوری که گویا از پیش، از سال ها پیش منتظر یک چنین چیزی بوده است که مرا به زیر اتوبوس بکشاند. من به او گفتم که با نشر مرکز تماس بگیرد. گفتم که با کاظم کردوانی که خیلی به من در ترجمه کمک کرد و بخش کوچکی از آن را ویرایش کرد تماس بگیرد. گفتم جعفر پوینده نیز خیلی مرا راهنمائی کرد. یادم رفت بگویم آن عزیز، رضا سید حسینی مترجم کتاب "ضد خاطرات" آندره مالرو هم بسیار یاری نمود و عبدالله توکل ویرایش کامل کتاب را در دست گرفت. درپاسخ به ارائه ی این همه رفرانس در پاسخ گفت که پوینده که مرده است....

صبح فردای آن شب دیدم زندی در صفحه ی خودش باز این مطلب را نشر کرده است. و کامنت گذاران به جز یک نفر که تأیید کامل داشت بر افتراهای او و خواهان محاکمه و مجازات من شد، دیگران با تردید به مسئله نگاه کردند که یعنی این خانم میلانی یک چیز دیگریست که نمی دانستیم؟ یک نفر نوشته بود مهین میلانی کتاب "تهران کوه کمر شکن" را نوشته شاید این کتاب را هم ترجمه کرده است. و خانم سرور کسمائی کامنت نوشته بود: "جناب زندی، چون نام مرا شاهد گرفته‌اید، کامنتی را که در صفحه کارگاه داستان نویسی ونکوور نوشتم را اینجا هم می‌گذارم: اقای زندی عزیز، گاه تشابه اسمی سوء تفاهم‌های عجیب و غریبی پیش می‌آورد. در مورد پدر من مثلا اشتباه همان کتابخانه ملی که شما به آن استناد می‌کنید باعث شد که عده‌ای او را با میرزا حسین خان کسمایی، مبارز جنیش جنگل، یکی بدانند. حال آنکه میرزا حسین خان وقتی در گذشت که پدر من بچه بود. من این مطلب را پیگیری کردم، به کتابخانه ملی نامه نوشتم و اشتباهات شان را گوشزدکردم. تعدادی ناشر فرصت‌طلب هم در ایران با استناد به تاریخ فوت آن یکی و اشتباهات کتابخانه ملی، ترجمه‌های بابا را نشر و بازنشر کردند. و صدای خانواده هنوز هم که هنوز است به جایی نرسیده است." و "در مورد خانم مهین میلانی، باید بگویم که من ایشان را از دور می‌شناسم و رمان «تهران کوه کمرشکن» را هم خوانده ام. هم چنین چند نقد و مصاحبه از جمله نقدی در مورد کتاب خود من «گورستان شیشه‌ای.». "جناب زندی گرامی، این چه راه و روشی است، دوست عزیز؟ شما هم پیش از این‌که نام و حیثیت کسی را زیر پا بیاندازید، باید اجازه می دادید تا کتابخانه ملی (که همانطور که بالاتر اشاره کردم کم اشتباه ندارد) اعلام کند اشتباه شده یا نشده. از صبح که این پست را گذاشته اید راستش بیش از هر واژه فرانسوی دیگر واژه لنشاژ برایم تداعی می‌شود.( Lynchage)

Bottom of Form

سیامند زندی زیربار نرفته بود و توجیهات بیشتر تحویل می داد. من زیر کامنت همه ی آنها کامنت گذاشتم که این جعلی است. و نوشتم که پیگیرش هستم. شکایت می کنم و سیامند زندی بی شک خیلی بد خواهد دید. در این جا ورق برمی گردد. آقای آزاد عندلیبی همت می کند و با نشر مرکز و آن خانم مهین میلانی (افسر کشمیری) ساکن تهران ومترجمِ عمدتن کتاب های روانشناسی نیز تماس می گیرد و نتیجه ی پیگیری خود را به سیامند زندی اعلان می کند و زندی در یک کامنت حرف های او را منتقل می نماید:

"دقايقی پيش از جانب يکی از دوستان مقيم ايران، و در تماس با خانم ميلانی مقيم تهران، مطلع شدم که مترجم کتاب اسماعيل کاداره خانم مهين ميلانی (افسر کشميری) نيستند، و اشتباه در کتابخانه ملی صورت گرفته است.

"آقای زندی عزیز،

مترجم کتاب کاداره خانم میلانی تهران‌نشین نیستند. از قرار معلوم، کتابخانهٔ ملی در ثبت اطلاعات اشتباه کرده و بعد هم اصلاح نکرده است. بی‌سابقه نیست. خیال می‌کنم لازم است که عمومی در این مورد جبران مافات بفرمایید. خانم برات‌زاده، دبیر تحریریهٔ نشر مرکز، هم در گروه تشریف دارند و اگر لازم باشد توضیح خواهند داد. ولی طبق اطلاع بنده و آقای موحد، مترجم این کتاب خانم میلانیِ تهران‌نشین نیستند‌."

زنده باشید«

 لحن گفتمان سیامند تغییر می کند اما کما کان سعی در توجیه دارد. از طرف دیگر بهروز عارفی با سیامند زندی تماس می گیرد و می گوید که کاظم کردوانی بخشی از کتاب مهین میلانی (ونکوور) را ویرایش کرده است. باز زندی وقعی نمی گذارد. لذا بهروز عارفی کامنت می نویسد: "جناب زندی، من در یک جای دیگری هم به شما دوستانه گوشزد کردم که اشتباه بزرگی مرتکب شده اید و باید ابتدا از مهین میلانی (ساکن وانکوور) و سپس خوانندگان عذرخواهی بکنید. ولی شما در خطای تان پافشاری کردید که شایسته شما نیست. به خاطر اشتباه یک کتابخانه ، به جای رفع ابهام، مترجم واقعی کتاب را متهم به «شیادی» کردید، بین ایرانیان دو مترجم داریم با نام یکسان. در فرانسه هم چندین «فراری» داریم ولی همدیگر را به شیادی متهم نمی کنند. من به نوشته های مهین میلانی گرامی وانکوور منتقد بودم و به خودش هم گفتم ولی این کار را با احترام به نویسنده باید انجام داد نه تهمت و افترا. به شما هم گفتم که بخش هائی از کتاب ایشان را کاظم کردوانی ویراستاری کرده، بازهم قانع نشدید... واقعا که..."

بالاخره  با کامنت های متعددی که خانم کسمائی و آقای عابدینی می گذارند و پیگیری و جدیت متداوم من و ارسال پست های جدید در بسترِ پیشرویِ ماجرا در فیس بوک "کارگاه نویسندگی ونکوور" و در فیس بوک خودم، سیامند خود را مجبور می بیند با کاظم کردوانی هم صحبت کند. کاظم کردوانی می گوید: "سلام، آقای زندی عزیز. خواهش می‌کنم. اینکه کسانی ترجمه دیگرانی را به اسم خود منتشر می‌کنند متأسفانه در مملکت کم نیستند. و در این مورد شما درست می‌فرمایید. اما، این خانم میلانی مترجم کتاب اسماعیل کاداره همین خانم میلانی است که در شهر شما، ونکوور، زندگی می‌کند. خانم مهین میلانی. من این خانم را از پیش از انقلاب و از پاریس می‌شناسم. کسی نیست که دست به چنین تقلب‌هایی بزند. همان موقع ترجمه‌یِ این کتاب، در ایران، به من رجوع می‌کرد برای پاره‌ای از مشکل‌ها و فکر می‌کنم یک بخش‌هایی از آن را من ویرایش کردم. شاد و موفق باشید. «

 

و در این بین داریوش برادری نیز متن تندی برعلیه این حرکت در فیس بوکش می نویسد. "

"خنده دار و دردناک است که وقتی «خانم مهین میلانی» عزیز، که قدرت نویسندگی و ترجمه ها یا مقالات نقادانه اش برای علاقه مندان به مباحث فرهنگی و غیره آشنا است، اول در سایتی از ایرانیان مقیم کانادا به نام « کارگاه نویسندگی وونکور» به خاطر انتشار یک داستان کوتاه اروتیک و تراژیک/کمدی از یک نویسنده ی افغانستانی مورد سرزنش قرار می گیرد که این سایت جای این حرفها نیست. و وقتی که او و دیگران به این سانسور یک ژانر هنری در یک کارگاه نویسندگی اعتراض می کنند، حال گام بعدی را کس دیگری بر می دارد و اصلا می خواهند «وجود هنری و حقوقی» مهین میلانی را زیر سوال ببرند و بگویند که این خانم میلانی که خودش می شناسد و ما می شناسیم، اصلا آن خانم میلانی نیست و ایشان اثری از دیگران را دزیده و به اسم خودش و به اسم ترجمه بیرون داده است. آنهم بی هیچ مدرک درست و مشخصی. آیا این «ترور شخصیت» نیست؟

آیا اینان نباید از خودشان و از قوانین مدنی کانادا خجالت بکشند که اول تاب تحمل یک داستان اروتیکی ساده را ندارند و بعد هم می خواهند اصلا وجود یک آدم و تاریخ و قدرتها و فعالیتش را نفی بکنند. چه چیزی می توان گفت، جز اینکه سر تکان داد و گفت نمی دانم بهتان بخندیم و یا به حالتان و به وضعیت فرهنگی و هنریمان گریه بکنیم. یا شاید باید خندید اما خنده ایی که می گوید که کارم از گریه گذشته است به آن می خندم. اما ما راهی دیگر می رویم و با خنده می گوییم، بیشتر خودتان را لو ندهید و این کثافتی را که براه انداخته اید، بیشتر بهم نزنید، چون بویش بیشتر بلند می شود و بیشتر مورد خنده ی همگانی می شوید. اینکه نتیجه ی صفحه ی کارگاه نویسندگی با روحیات و ذایقه های سنتی همین می شود که تا بحث اروتیک می شود، رگ گردنشان بلند می شود (و طبیعتا و در اصل جاهای دیگرشان که نمی خواهند لو بدهند) و بعد هم دیگرانی می خواهند آبروی طرف را ببرند تا رسواییشان بیشتر برملا نشود که بدبختانه یا خوشبختانه بیشتر برملا می شود.

از نفی خانم «مهین میلانی» دست بردارید. این تف سربالاست.

در "کارگاه نویسندگی ونکوور" نتوانستم کامنتی بگذارم چون عضو صفحه نیستم، خوشبختانه، وگرنه با حرفهای رادیکال من نیز مطمئنا تا حالا گفته بودند که من اصلا وجود خارجی ندارم و من نیز جای یک دیگری گمشده ایی را گرفته ام. "

وقتی که زندی حرف های آقای عابدینی را در فیس بوک منتقل می کند، خانم کسمایی خطاب به زندی می نویسد: "پس شما که می‌گفتید تحقیق کرده‌اید؟ معلوم شد بدون تحقیق حیثیت یک نویسنده را به بازی گرفتید. واقعا برای شما متاسفم". و وقتی که باز هم زندی سعی درتوجیه خود دارد واین که می خواسته است جامعه ی ایرانی را در خارج از کشور در امان نگه دارد و می خواهد مسئله را به شکل دیگری بچرخاند خانم کسمائی با لحنی ناراحت و اخطارگونه می گوید: "جناب زندی، شما پیش از اینکه بخواهید جامعه «ما ایرانیان در تبعید» را اصلاح کنید، راه و روش خودتان را بازبینی کنید که یادآور متدهای جمهوری اسلامی است: اول افترا و اتهام، بعد ببخشید، اشتباه شده. اگر براستی از کار خود متنبه شده اید یک پست مستقل بگذارید و از خانم میلانی و همه مخاطبان صفحه‌تان و شاهدان این پست رسما عذرخواهی کنید."

 

حروف نیز مانند سر گیج می روند و کج ومج می شوند...

 

تجربه ای بود بسیار تکینه در عرض کمتر از 24 ساعت. اگر چه وقتی من از پشت کامپیوتر بعد از ساعت ها بلند شدم و راضی از نتایج کار، اما سنگینی بدنم چون سرب نای راه رفتن را از من می گرفت. این حادثه مفاهیمی ژرف و بسیار حجیم و دردناک با خود داشت. در این بیست سال زندگی در ونکوورانواع رفتارها از این نوع را به صورت های گوناگون در سطوح مختلف شاهد بوده ام اما این آخری سنگ تمام گذاشت. ما درست بشو نیستیم. دو اقیانوس فاصله با وطن هیچ معیاری برای دوری از فرهنگ حاکمیت شرع و اقتدارگرایانه نیست. همه از یک آخور می خوریم و همان را هم پس می دهیم. خرانی هستیم که به قبرس آمده ایم. اما این تجربه کنسرتی بود از هماهنگی و همراهی چند تن از افراد آگاه و مطلع و پیگیر. کنسرتی، یک هم صدایی که ضربه ای محکم زد به دهان کسی که می خواست حیثیت من ونویسندگی ام را به باد بدهد. یک نوع دادگاه از آن نوع که در یونانِ قدیم مرسوم بوده است. لکن مجازی. اگر در آن دادگاه ها مردم در یک محل عمومی جمع می شدند و حرف می زدند و محکومیت را ارزیابی می کردند، حال آدم ها از گوشه های مختلف دنیا در این جهان مجازی به کمک یکدیگر یک محکومیت را ارزیابی کردند، به سرانجام رساندند و سیامند زندی را علیرغم میل خود وادار کردند که در فیس بوکش معذرت خواهی کند. اگر چه یک معذرت خواهی آبکی اما اعتراف از فردی هم چون پاسداران امر به معروف و نهی از منکر عذابش همانقدر آزار دهنده است که فرار من از دست پاسداران کمیته از درِ پشتیِ خانه.

معذرت خواهی فقط در فیس بوک خود سیامند زندی پست شده است و نه در "کارگاه نویسندگان ونکوور" جایی که اتهام "شیادی" مرا اول بار در آن ادعا اعلان کرده بود و همه ی اعضای گروه آن را خوانده بودند. و البته جالب توجه است که هیچ گاه جرأت استفاده از کلمه ی "شیادی" را نکرده بود به فارسی بلکه به زبان فرانسه: Imposture. و بلافاصله بعداز این پست عذرخواهی با وقاحت تمام پست هایی می گذارد هم چون آواز "خون ارغوان ها" ترانه ای از یک شعر سلطان پور، بیانیه ی کانون نویسندگان در 13 آذر یعنی خبر سه ماه پیش از این، و پست دوباره ی یک یادداشت دوسال قبل در مورد "بهمن امینی، حامی بی هیاهوی اهل قلم، صدای رسای بندیان و جان باختگان این سالها". و باز پست هایی از 4 -5 سال پیش. با این هدف که این پست عذر خواهی در میان آن ها گم شود. نشانه هایی از لرزش دستان؟ مانند آن شخصیت داستان در "کنسرت پایان زمستان" که وقتی همه ی راز برملا می شود و تمامی حیل عیان، دستانش به لرزه می افتند و حروف را دیگر نمی توانند روی کاغذ به کلمه تبدیل کنند. حروف نیز مانند سر خودش گیج می روند و کج ومج می شوند. و پستی از لوموند که در 30 نوامبر 2018 منتشر کرده بود چنین می خواند:  

« Si j’arrête les hommes, alors j’en ai la responsabilité. Et s’ils s’enfuient, j’ai le droit de leur tirer dessus. Tant pis pour eux ! »

مفهوم این جمله ی فرانسوی در لوموند چنین است: "من اگر جلوی دیگران را می گیرم به این سبب است که احساس مسئولیت می کنم. اگر آن ها از زیرش در می روند، من حق دارم که آن ها را پائین بکشم. بدا به حال آنها!". مایه ی شرمساری است. کسی که می بایست به گفته ی خانم کسمائی خودش را جمع و جور کند که مانند جمهوری اسلامی اول افترا و تهمت نزند و دیگری را شیاد نخواند و بعد که همه چیز عیان شد بگوید ببخشید، حالا از "خون ارغوان" سعید سلطانپور حرف می زند، بیانیه ی کانون نویسندگان را بازچاپ می کند و مدعی مسئولیت برای توقف دیگران از بدکرداری و "Imposture" می شود.....

 

در این جا باید از پیمان پارسا نیز یاد کنم که در آن ساعت های پر تلاش من برای افشای یک افترا، سعی می کرد در کامپیوتر تا می تواند به چگونگی ماجرا دست یابد. و مدارکی به دست آورد که خیلی مفید بود. و در پاسخ به یک کامنت سیامند زندی نوشت:

تف سر بالا به این میگن! سیامند زندی نوشته بود که یک مهین میلانی دیگه با اسم دوم (افسر کشمیری) در ونکوور کتاب "کنسرت در پایان زمستان" رو امضا میکنه و به دیگران میده! حالا خود این خانم گفته که این کتاب مال ایشون نیست. شرم از این بالا تر که سیامند زندی مترجم، یک دروغ آشکار رو به عنوان تحقیق بخورد مردم میده و بعد هم میگه بخاطر دو اشتباه تایپی در مقاله های مهین میلانی به این نتیجه رسیده که این کتاب 570 صفحه ای نمی تونه کار مهین باشه! حسادت آدمی رو به کجا ها میکشونه! در هر حال من خودم نمیدونستم که مهین میلانی یک کتاب 570 صفحه ای رو ترجمه کرده که هنوز هم بعد از گذشت بیش از بیست و پنج سال در لیست یکی از ترجمه های سرشناس قرار داره و زیر چاپه. مرسی از سیامند که خود روسیا شد ولی ما رو بیشتر با دستآوردهای ادبی مهین میلانی آشنا کرد.

 

محسن هرندی آخرین کسی است که بعد از پایان یافتن ماجرا مطلع می شود و کامنتی چنین می نویسد:

"با در نظرگرفتن کمالاتی که در زندگی ِدو زیستی "این" و "آن" ور ِ"آب" کسب کرده ایم، سر آخر می رسیم به شناخت از خود. "من کیم"؟

پرسشی که پاسخ آن را همیشه به بعد از مرگ موکول کرده ایم آن هم از قلم و زبان دیگران !

ترسی در وجود "من" نهفته است که شناخت از خود را به ورطه سرکوب و سانسور می کشاند. مهم نیست "این" ور "آب" یا "آن" ور "آب". این کلمه ها را برای یک جهش تکاملی چند هزار ساله داخل گیومه گذاشته ام. آب دو بار معنی در این کامنت کوتاه حمل می کند. HO2 منشاء انواع و یکی هم مهاجرت به این ور "آب"، شورت کات ِتاریخی رنسانس و تحول تجربیِ طی کردن چند کلاس در یک کلاس و نهایتٱ پدیده ای به نام روشنفکر ، شاعر ، نویسنده و .. !

یعنی همین "ما" گذشته از سن، تحصیل ، مطالعه، تجربه، زندگی ِ این ور یا آن ور آب، تعداد کتاب، ترجمه، عضو این یا آن "کانون".

سرکوب و سانسوری که در درون ما نهفته است و برای پنهان نگه داشتن آن دیکتاتور برونی را بهانهُ فرار از شناخت خود قرار داده ایم .

"دشمن ما همین جاست بیخود میگن امریکاست". این شعار به گوش آشنا نیست؟

چقدر شبیه به همین "آزادی" و "دیکتاتوری" است که در کالبد "ما" زندگی می کند، مهم نیست در کجای روند تاریخ ِجسم و ذهن خود سیر می کنیم، واهمه و ترس شناختِ "من کیم" را همواره سانسور و سرکوب می کنیم ."

 

"من کیمِ" آدم ها اما یک جایی می زند بیرون. دیر یا زود. و حرکت این آقا شد تف سربالایی که به تمام موجودیت تهوع آور خودش برگشت. تمام رفتارها و باورهایشان را از ایران با خود آورده اند این ور آب. فرقی نمی کند. دریغ از یک تسلیت در روزنامه های ونکوور از مرگ سینا سرکانی شاعری بی نظیر و تکینه در ونکوور با آن "خانه ی ایران"ی که ایجاد کرد و جامعه ی ایرانی را یک جا جمع، و نه کوچکترین واکنشی از اهل قلم یا از سردبیران روزنامه هایی که من به عنوان اگرنه تنها بلکه ازمعدود روزنامه نگاران حرفه ای موجود در شهر، شاگرد صدرالدین الهی، همکار سیروسی علی نژاد در آدینه، تحصیل کرده در پاریس که 20 سال برایشان قلم زدم، و از آنان که مدعی دفاع از حقوق بشر و فعالیت اجتماعیِ مخالفت با نظام ایران. کسی برنخاست بگوید "زندی" بشین سرجات. اول تحقیق کن بعد تهمت بزن. پس از آن نیز هیچ کس کوچکترین واکنشی به این مسئله نشان نداده است. اما این "کنسرت در پایان پائیز" نشان داد در فضای مجازی که هنوز افراد مسئول، موظف وآگاه وجود دارند که می دانند این نه یک امر فردی بلکه بسیار اجتماعی و سیاسی است. در این کنسرت هرکس به فراخور خودش کارش را انجام داد و دادگاه مردمی مجازی موفق بیرون آمد. مطلبی در نیویورکر خواندم با عنوان: " اگر ترامپ از کار اخراج شد به این علت بود که دیگران کار خودشان را خوب انجام دادند". فارغ از این که ما موافق یا مخالف ترامپ باشیم اما از یک واقعیتی مردمی و دموکراتیک صحبت می کند که ما دراین 24 ساعت در فضای مجازی عملن پیاده اش کردیم. و از قضا کتاب "کنسرت در پایان زمستان" کاداره که من آن را ترجمه کردم و در سال 2005 من بوکر پرایز را از آن اسماعیل کاداره نویسنده ی آلبانیائی آن کرد از همین نوع آدم ها حرف می زند. از همان بحرانی که من با ترجمه ی این کتاب بود که توانستم از آن بیرون آیم.  و دقیقن برای گذر از بحران بود که این کتاب را ترجمه کردم.

 

از شهر هم که بیرون روی

کتاب 25 سال پیشت ازپستو برون کشند

تا با آن چوبه ی دار مهیا سازند.

 

درها را نیز که ببندی

از زیر زمین نقب می زنند

تا کینه های قرن ها پیش را،

تا عقده های خفته ی حقارتشان را

بیرقی سازند

برای آوار حضورت

در دنیایی که فقط از آن توست.

 

آن دیگری روادارِ مُداراست

اما وای اگر نشانی اندک از "کج روی"!

برسرت می کوبد

"آزادی بی قید وشرط" را.

 

حاشا که حاکمان شرع در این شهر جمع اند

خایه های هم را می لیسند

برای یکدیگر جانماز باز می کنند

هوای یکدیگر را دارند

برهم می زنند زندگی ات را

از بیم آن که "خوابشان" به هم ریزد

"آرامش" حافظ سنت های دیرین را

 

مهین میلانی

اول دسامبر 2020


Monday 23 November 2020

 

"کارگاه داستان نویسی در ونکوور" 

و اِخطارِ اَدمینِ فیس بوکِ کارگاه

مهین میلانی

نمی دانم این حرف هایی که می خواهم بزنم تا چه میزان مؤثر خواهند بود. اصلن حرف زدن آیا این روزها معنایی دارد یا نه. کسی آیا متنی را می خواند؟ آیا آن ها هم که دست به قلم دارند فقط در فکر ابراز وجود و اظهار رأی هستند یا نگاهی هم می اندازند ببینند دیگران چه می گویند؟ این روزها حتی مقاله های مربوط به خود را برخی دست به قلمان نمی خوانند. یا که نادیده می گیرند چرا که انتقاد به مذاقشان سازگار نیست. یا که آن قدر انفعال از هرنوعش برما غلبه کرده است که فقط در فکر این هستیم که خودمان را پیش ببریم. فکر می کنیم و یا انتظار داریم که ما را می خوانند و بخوانند بی آن که خود نقشی داشته باشیم در خوانش، در برخورد، در چالشی فرهنگی. یک نوع درون رفتگی منفعل در همه ی ما لانه کرده است. یک ناامیدی و بی تفاوتی جمعی که دیگر گویی امیدی به بهبود ندارد و حال باری به هرحال می زید تا روزی که نفس به یک شکلی بریده شود. یک زندگیِ اجباری. یک مرگ تدریجی.

 

صحبتم این جا در باره ی اخطاری است که از جانب ادمین فیس بوک " کارگاه داستان نویسی ونکوور" به من داده شد در پی پست داستانی که فقر اقتصادی و فرهنگی یک خانواده را از ورای یک حادثه ی اروتیک عریان بیان می دارد از یک نویسنده ی افغان به نام "امان شادکام". نقل قول اخطار این ادمین در پیامگیر فیس بوک به من را این چنین می خوانیم:

 

"خانم ميلاني عزيز، پست اخير شما كه زمينه ي اروتيك داشت براي برخي دوستان مسئله ساز شده و بحثهايي مبني بر اينكه من بايد آن رو حذف كنم مطرح شده. من اينكار رو نكردم چون متوجه هستم كه پست شما به عنوان يك داستان در قالب ادبي و با هدف انتقادي است ولي چون صفحه ي كارگاه شامل تعداد زيادي عضو از اقشار مختلف است و تنها هدف از راه اندازي اين صفحه كنار هم آوردن جمعي با علاقه ي مشترك دسترسي به اخبار ادبي است ازتون خواهش ميكنم لطفا در پستهاي بعدي اين رو در نظر داشته باشيد. خيلي از توجهتون ممنونم. سلامت و شاد باشید".

 

چنین رویکردهایی با آزادی بیان از جانب فیس بوکِ کارگاهی که اداره کننده اش یکی از اعضاء بنام کانون نویسندگان است، کانونی که در سر در بیانیه هایش همواره درج کرده است: "آزادی بدون استثناء و بدون قید وشرط"، ظاهرن می بایست بسیار تکان دهنده باشد. برای من نبود. 20 سال زندگی در خارج از کشور و به طور مشخص در شهر ونکوور و شهری که الان ساکن آن هستم یعنی مونترال در ساحت های گوناگون به من نشان داد که ایرانیان مهاجرِ "قلم به دست" و "علاقمند به ادبیات" چه آنها که از 40 سال پیش، 30 سال پیش، و از دو دهه قبل و کسانی که اخیرن از ایران آمده اند اگر چه استبداد دینی و اقتدارگرایی ولایت فقیه آن ها را به این سوی آب ها کشانده است و در جغرافیایی دموکراتیک زندگی می کنند اما افکار و باورها و انقیادها و افسارهایشان را هم چنان با خود حمل می کنند. استثناء بسیار نادر در این میان دیده می شود. لذا این خصوصیت اغلب افراد را دربر می گیرد. این تجربه ها را به عنوان یک روزنامه نگار ومنتقد و نویسنده که با اهل قلم و جوامع آن ها ارتباطی تنگاتنگ داشته است شاهد بوده ام. چه در ارتباط با روزنامه های ایرانی که هم با گرایشات حزبی و تک باوری و هم از بیم از دست دادن آگهی های بیزینسی در شهر ملاحظه کارند و چه در ارتباط با جمع های ادبی که اعضائشان مرتب به ایران سفر می کنند و نمی خواهند مشکلی برایشان ایجاد شود و چه "اساتید" ادبیات و نشانه شناسی و منتقدین ادبی که نیز به دلایل مذکور و هم در واقع همان دالی که مدلولش موجودات بزدل و ترسویی است که علیرغم کلمات ظاهر فریب دموکراسی و انقلاب و از این قبیل سخت به باورهایی وابسته اند که چندان با باورهای حاکم در فرهنگ ایران و کشورهای مشابه تفاوتی ندارد. لذا نادیده انگاشتن یا سوراخ دعا را از جایی که می خواهند دیدن و حذف نه به علت مراودات مداوم با کشور ایران بلکه همان بسته بودن و تحجریست که در خود خانه دارند. وعجبا که می خواهند با تمام میله هایی که دور خود کشیده اند بخواهند نظام دینی و اقتدارگر ایران را برچیده ببینند. ذهنیتی واهی... چنین رویدادی را شاهد نخواهیم بود تا زمانی که خود دخیل بسته ایم به باورهای امام زاده ای که در تک تک ما به شدت وجود دارد. یا که درست در منتهاالیه نقطه ی دنیا، دواقیانوس و چند قاره دور از وطن، بترسیم از این که این یا آن رأی سیاسی یا مذهبی یا جنسیتی خدشه ای در روند "آرام" زندگی ما وارد کند. در عین این که همه می دانیم اغلب کسانی که به خارج از کشور خود را تبعید می کنند خیال بازگشت به ایران را ندارند وحتی پس از تغییرات احتمالی درایران نیر به کشورباز نخواهند گشت.

 

اَدمینِ "کارگاه..." می گوید پست این داستان برای برخی از اعضاء مسئله ساز شده است.

 

1.      آیا ادبیات که دموکراتیک ترین فضایی است برای ابراز هر رأی و باوری می بایست با اعتراض چندنفر فضای این فضا را تغییر دهد؟

2.      فردا اگر متنی پست شد بر مبنای یک امر سیاسی- اجتماعی- اقتصادی- مذهبی که با مذاق برخی ناسازگار بود، آیا به آنها هم اخطار می دهید که دیگر ازاین متون پست نکنند؟

3.      دامنه ی این اخطار ها تا به کجا می تواند ادامه پیداکند؟

4.      آیا بهتر نیست "کارگاه..." اساسنامه ای بنویسد و محدودیت های خودش را در آن مطرح کند؟ تا خیال اعضاء و بقیه راحت باشد و با آرامش در آن شرکت کنند؟

5.      آیا بهتر نیست آن اصل مهم کانون نویسندگان "آزادی بیان بدون قید و شرط" یک جایی در فیس بوک این"کارگاه..." نفی اعلام شود و قوانین مخصوص در آن گنجانده تا پست کنندگان متون تکلیف خود را با خود وبا "کارگاه..." بدانند؟

 

ادمین این "کارگاه..." در اخطار خود نوشته است: " تنها هدف از راه اندازي اين صفحه كنار هم آوردن جمعي با علاقه ي مشترك دسترسي به اخبار ادبي است." دراین گزاره من هیچ جا نمی بینم که جایی ذکر کرده باشد از نوع اخبار ادبی. اما ظاهرن از کل  اخطاریه چنین برمی آید که مثلن اخبار اروتیکی جزء اخبار ادبی نیستند. اصولن هرآن چه به جنسیت و سکس و اروتیسم مربوط می شود مانند هرآن چه که به ادبیات مذهبی ارتباط می یابد یابه ادبیات سیاسی لابد جزء اخبار ادبی محسوب نمی شوند. شما به من بگوئید ادمین محترم یا کسانی که در پشت این سیاست ها قرار دارند و کسی که این کارگاه را اداره می کند وبه طور مشخص آقای محمد محمد علی پس ادبیات به نظر شما از چه چیز باید صحبت کند؟ از ادبیات آشپزخانه ای و آپارتمانیِ صدتا یک غاز، از ادبیات اندوه و غم گساری و گلایه مند و وای وای کردن ها بدون این که هیچ شعفی در آن باشد، بی آنکه به میل وتمنای خود پاسخ گوید، بدون این که با آزادی سخن از انتخاب دین و مرامش بزند؟  این سه مؤلفه ی مهم "سکس، مذهب و سیاست" اگر نتواند در ادبیات با آزادی تمام خود نمایانده شود ادبیات را باید به دور انداخت. بخصوص اگر ادبیات نتواند تکانی در تک تک سلول های شما بدهد. والبته این امررا هم اضافه کنیم که بیهوده این همه از سانسور وزارت ارشاد و چند تا جغلی که نشسته اند آن جا و دستور دارند چند تا واژه ی اصلی را درمتن نبینند شکایت نکنیم. ما خود سانسورچی خودمان هستیم. نه. حتی اشتباه است که بگوئیم که سانسور چی خودمان هستیم. ما اصولن دراین ساحت ها حرفی نداریم که بزنیم. برای نوشتن از سکس می بایست تجربه های زیاد در این زمینه داشت و مطالعات زیاد. و باید یاد گرفته باشیم بتوانیم فرارویم از آن چه که به ما تحمیل شده است. در ساحت مذهب اگر هنوز با همان قوانینی گذر می کنیم که در شرع و قانون آمده است در عمل نمی توانیم با ادبیاتی موافق باشیم که همه ی این ها را پشت سر گذاشته باشد. در سیاست اگر بینش صحیحی نسبت با کنش های پیشین نداشته باشیم و درس ها نگرفته باشیم نمی توانیم با ادبیات سیاسی پیشرو و متفاوت رویکردی صمیمیانه داشته باشیم. و به عبارتی ترس ما از فراروی و واریته های ادبی از سانسور و به هم ریختن آرامش زندگی نیست بلکه از آن است که خودمان درجا می زنیم در باورهای گذشته های دور و با آن خوشیم. هرکس نمی تواند نام آزادگی برخود نهد زمانی که با جو حاضر دلی دلی می کند. گاهی هم انتقادی می کند و همه ی گناه ها را هم گردن دیگران می اندازد و هیچ نقشی برای خود در تغییر نمی بیند. تغییر با سنگ هایی که به ذهن و پایمان بسته ایم ایجاد نمی شود.

شاید لازم باشد کمی هم در باره ی کتاب خودم "تهران کوه کمر شکن" صحبتی بکنم تا نمونه ای داده باشم از فضای فرهنگی و بزدلانه و عقب گرایی که در آن زیسته ام. دو شب رونمائی کتاب و سخن درباره ی این کتاب در ونکوور برگزار شد. به جرأت می گویم که هیچ یک از اعضای هیچ کدام از این جوامع در آن شرکت نکردند. به جز دو سه نفر. می دانید چرا؟ دراین کتاب همان سه ساحت مهم "سکس، مذهب وسیاست" را عریان و برهنه نقد و طرح کرده است. و ازقضا کمتر نظام اقتدارگر بلکه مخالفینش را نشانه گرفته است. و این مخالفین هراس دارند حتی به کتاب نزدیک شوند و اگر هم بشوند مسائلی را در آن مد نظر قرار می دهند که در حاشیه ی کتاب مطرح است. جرأت نشانه شناسی این سه ساحت مهم را در کتاب نداشته اند. اگر چه در خفا همه ی آنها کتاب را با ولع در عرض سه – چهار روز خوانده اند. برخی از آن ها اقرار کرده اند که تنشان با خواندن برخی قسمت هایش لرزیده است. در مونترال برگزار کننده ی رونمائی کتاب من به اعتراض گفت: "در یک صفحه چند بار از سه تا "ک" سخن رفته است! و نویسنده اصلن فکر این نیست که کسانی که به این نشست می آیند به ایران هم سفر می کنند.". چاپ دوم کتاب از جانب نشر زریاب در کابل منتشر شده است.

 

در پایان، داستان "امان شادکام" را که در فیس بوکش منتشر شده است می آورم. یک داستان بسیار ظریف اروتیک. ظرافتش اینست که در آن ما تمامی فقر اقتصادی و فرهنگ تحمیل شده را در بستر نیازی بسیار طبیعی لمس می کنیم. و از قضا به نظر من فضای ساخته شده آنقدر ما را درگیر می کند که برای خواننده ی بی غرض و گشاده شاید اروتیسم داستان فقط یکی از جوانب امر باشد. و گمان نرود که من می خواهم توجیهی برای پست این داستان بیاورم. من درتاریخ نگارندگی ام اروتیسم عریان یکی از بسترهای دلخواهم بوده است. بدون هیچ خود سانسوری و ملاحظاتی. و لذا حتی این داستان اگر فقط یک پورنوی صرف بود نیز در مقابل این اخطار چنین مطلبی را می نوشتم. در عین حال که انتظار می رفت چنین نوشته هایی به چالش کشانده شود. کما اینکه همین داستان را در فیس بوک خود پست کردم و دوستان افغانستانی من بی هیچ مسئله ای با آن رویکردهای بسیار فعالانه  گاهی مثبت و گاهی هم منفی داشته اند درسطح یک دیالوگ. قابل ذکر است که امان شادکام این قطعه را که من "داستان" نام می گذارم به عنوان یک یادداشت فیس بوکی پست کرده بود. برای من این قطعه یک شاهکار داستان کوتاه است. از نوع قطعاتی که این روزها نویسندگان افغانستانی در همه ی زمینه ها سردمدارش هستند. همان گونه که به جدیت برخی روشنفکرانشان فلسفه را دنبال و پژوهش می کنند. و با غزل شعرایی چون بیدل مرا با خود به دنیاهایی می برند که ایرانیان مدت هاست ازآن ها دور افتاده اند:

"این داستان کوتاه به سن پایین‌تر از ۱۸ سال توصیه نمی‌شود

شب جمعه است و شبی که مرد و زن خنده بر لب دارند و دست در خشتک‌ها. منتظر است که طفلکان بخوابند تا دمی در بهشت با پسته و انار بهشتی کلنجار برود و آلت‌ها به مصاف نزاع بروند در صدد بلعیدن یک دیگر برآیند. اما در آن شب خواب در چشم‌ها حرام می‌شوند و پدر هر قدر قهر می‌کند اما چشمان طفلکان بازتر می‌شوند. ناچار در کنار زنش دراز می‌کشد و خیلی زود چشمانش بسته می‌شوند. زن متوجه می‌شود که شوهرش خرناس می‌کشد یعنی به خواب رفته است. زن هم دراز می‌کشد و خیلی زود به خواب می‌رود.

زن و مرد تقریبا دو ساعت می‌خوابند و مرد بیدار می‌شود و متوجه می‌شود که کودکان خواب رفته و از قضا زنش هم در خواب ناز است و پوخ‌پوخ می‌کند. آلت تناسلی مرد شق شده و مرد گیر می‌ماند که چه کار کند آیا به غرایزش نه بگوید یا زنش را از خواب ناز بیدار کند. از طرفی هم شاید یکی از کودکان بیدار شود. بالاخره غرایز جنسی بالای مرد غالب می‌شود و زنش را تکان می‌دهد و زنش پشت خود را به طرفش می‌کند. مرد حیران می‌ماند که چه کند. مرد با صدای آهسته و نرم می‌گوید؛ اچه آیی گل‌نسا بیدار شو که چیزمیز کنی... اما آیی گل‌نسا غرق در خواب است و اصلن به خیالش هم نیست که مردش چه می‌خواهد. مرد بازهم کمی تکان می‌دهد و زن با قهر می‌گوید که اه‌اه مردک چیز کار دری تو؟ بچی آدمه ده خو نمیلی؟ زن دو باره خود را به خواب می‌زند.

مرد ناچار، شلوار زنش را آهسته آهسته پایین می‌کند و باز دلش نمی‌شود و می‌گوید که آیی گل نسا! اجازه میدی که چیزمیز کنوم. زنش سکوت می‌کند و لب تر نمی‌کند. مرد با سر کیرش از پشت به کس زن مالیش می‌دهد اما می‌بیند که زن اصلن عکس‌العمل نشان نمی‌دهد. مرد فکر می‌کند که زنش حتمن در خواب است. با خود می‌گوید که این از انسانیت دور است که در این وضعیت عمل دخول را انجام بدهم.

آهسته و با ناز کرشمه، صدا می‌زند، آیی گل‌نسا! آیی گل‌نسا! آیی گل‌نسا اصلن حرف نمی‌زند و مرد کمی تکان می‌دهد و این‌بار زن با غضب و قهر می‌گوید که چیز کار موکونی....؟ مرد می‌گوید که حالا خوب شد که بیدار شده و می‌خواهد که کمی زنش را قبل از عمل دخول آماده کند. و به نرمی و ملایمی، دستش را به کس زن می‌برد و مالش می‌دهد. زن با غضب و قهر می‌گوید که چیز کار موکونی؟ مرد آهسته می‌گوید که دل تو استه که کنوم؟ زن باز سکوت می‌کند و اصلن جواب نمی‌دهد. باز مرد با دست راست سینه‌های زن را مالش می‌دهد و زن به شدت زیاد دست مرد را به عقب می‌زند و قدغن می‌کند. مرد می‌گوید که الی میلی که کنوم یا نمیلی؟ اما زن هیچ حرف نمی‌زند. مرد ناچار می‌شود که آلتش را به کس زن بمالد و در اول هراس دارد که شاید قدغن کند اما می‌بیند که زنش قدغن نمی‌کند. مرد ناچار بدون بلی زنش، دو ناخنش را با آب دهن خیس می‌کند و به دهن کسش می‌مالد و به سرکیرش هم می‌مالد، و با گفتن بسم الله الرحمن و الرحیم فشار می‌دهد. زن فقط یک اوفه می‌کند و بس تمام. مرد بعد از چند پس‌و‌پیش انزال می‌شود و با دستمال بینی‌اش اول کیر خود را پاک می‌کند و بعد کس زن را. عملیات به همین سادگی، سکوت و بدون عشق‌ورزی تمام می‌شود.

پ.ن: تقدیم به فیمنیست‌های لیبرال و هفته نامه نیمرخ